شیما سیدی- ۶۷/۴/۳۱، ۶۹/۶/۱۲؛ این اعداد احتمالاً برای شما چند عدد و رقم معمولی است که بدون معنی ابتدای یک گزارش نشسته، اما فاصله بین این اعداد برای سوژه گزارش ما روایتگر تاریخی است که هر دقیقهاش به اندازه یک سال گذشته است.
این اعداد که فاصله تلخترین تا شیرینترین خاطرات «محمدرضا شاکری» را میسازند، دوران اسارت تا آزادی یک انسان را روایت میکند. زمان اسارت محمدرضا شاکری، مصادف میشود با سه روز قبل از امضای قطعنامه ۵۹۸؛ یعنی دقیقاً آن زمان که اعلام آتشبس شده بود و کمکم رزمندهها عزم بازگشتن به آغوش خانوادههایشان را داشتند.
شاکری در توصیف آن روز تلخ میگوید: «۳۱تیر سال۶۷ بود. آن روزها اعلام آتشبس شده بود و دیگر هیچیک از طرفین حق شلیک یک گلوله را هم نداشتند. به همین خاطر ما هم اسلحههایمان را کنار گذاشته بودیم تا مبادا به صورت اتفاقی گلولهای شلیک کنیم. آن شب تلخ، نوبت نگهبانی من بود. حرکتهای مشکوک و مداوم جیپهای عراقی توجهم را به خود جلب کرد.
حس ششم گل کرد و به فرماندهام گزارشی مبنی بر احتمال حمله عراقیها ارائه کردم، اما فرمانده بر آتشبس تاکید کرد و گفت: احتمالاً آنها در حال انتقال تجهیزاتشان هستند. با این حرف فرمانده من هم دیگر این موضوع را آنقدر جدی نگرفتم تا اینکه نزدیک صبح شد، پاس نگهبانی را تحویل دادم و هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که از زمین و آسمان گلوله سنگین بر سرمان نازل شد.
از بالا هواپیماهای نظامی بمبارانمان میکردند و از پایین تانکها تیرباران. از آنجایی که زمان آتشبس بود، کاملاً غافلگیر شدیم و هیچ وسیلهای هم برای مقابله نداشتیم. عقبنشینی کردیم، اما فایدهای نداشت و چندین تانک از ۴طرف به سمتمان آمدند و ما را محاصره کردند.»
ماجرای اسارت این آزاده ساکن در محله امیریه از همین تخلف عراقیها آغاز میشود و ۲۵ماه و ۱۳روز با تخلفهای مکرر ادامه مییابد. شاکری در این وقت محدود، تنها به گوشهای از آنها اشاره میکند و از بقیه به دلیل حضور فرزندانش در هنگام مصاحبه و نیز دلخراش بودن صحنهها میگذرد.
وی از خاطرات اسارت ۹روزهاش در سولههای «بعقوبه» تا عبور از دیوار مرگ و انتقال به «تکریم» (محل اردوگاه دائمی) تنها به تنگ و تاریک بودن آنها و نبود امکانات بهداشتی اکتفا میکند و میگوید: «حدود سه هزار نفری میشدیم که ما را ۹روز در سولههای تنگ و تاریک بعقوبه بدون آب و غذا رها کردند.
در این ۹روز حتی یک لحظه هم درها را باز نکردند و تنها راه تهویه هوا پنجره کوچکی بود که در بالای سوله قرار داشت. تنها غذایی هم که در این مدت به ما دادند کنسروی بود که روز آخر از بالای سوله پایین انداختند.»
هر چه این ۹روز بدون پذیرایی میگذرد، عراقیها جبران کرده و در هنگام انتقال اسرا به اردوگاه «تکریم» با پذیرایی مفصلی به صرف کابل و لوله در دیوار مرگ، از خجالتشان درمیآیند! شاکری میگوید: «اتوبوسها یکبهیک دم در سوله میآمدند و درهایشان را بازمیکردند.
سپس در فاصله بین سوله تا اتوبوس چند مامور عراقی قرار میگرفتند و با کابل و لوله از اسرا پذیرایی میکردند.» وی که از این فاصله به عنوان دیوار مرگ یاد میکند، صحنههای تلخ فراوانی در خاطر دارد، اما به دلیل ناخوشایند بودن از گفتنشان میپرهیزد.
رزمندهها بعد از عبور از دیوار مرگ وارد اردوگاهی میشوند که از سر و رویش مرگ میبارد. زندگی در میان نخالهها و آشغالهای موجود در محیط آسایشگاه تکریم و هواخوریهای کوتاهمدت ۳دقیقهای، تحمل محیط را برای رزمندهها دشوار کرده و آنان را وادار به نظافت آسایشگاه میکند.
شاکری میگوید: «عراقیها از هر شیوهای برای عذاب ما در این محیط آلوده استفاده میکردند، مثلاً ۲ هزار لیتر آب میآوردند، اما تنها دو بشکه ۲۰۰ لیتری برای پر کردن این آب میگذاشتند و بقیه را کف آسایشگاه میریختند و آنقدر به ما تشنگی میدادند تا مجبور شویم از همان کف آسایشگاه آب بنوشیم؛ بنابراین بچهها همت کرده و با کمک هم آسایشگاه را تمیز کردند.
آنها حتی به تزئینات هم، برای بالا رفتن روحیه بیتوجه نبودند و با فلزات شیروانی، طاقچههایی کنار دیوارها درست کردند و رویشان را با پارچههایی که از کنارههای تشکها بریده و گلدوزی شده بود، پوشاندند.» این کار اسرا، عراقیها را هم به ذوق آورد و باعث شد سهمیه نان اسرای این اردوگاه را بیشتر کنند.
تشابهات مشترک همشهریها، صمیمت بیشتر این افراد با یکدیگر در اردوگاه و تشکیل گروههای کوچکتر مشهدیها، شمالیها، جنوبیها، آذریها و... را در پی داشت. البته این گروههای کوچک نیز باز در موضوعات مختلف با یکدیگر همفکری و همکاری میکنند.
شاکری میگوید: «درست است که همشهریها با هم صمیمیتر بودند، اما همفکری و مشارکت بین تمام اردوگاه جریان داشت. هرکدام از بچهها که هنری داشت سعی میکرد به دیگران نیز آموزش دهد.»
آشپزی، نجاری، طراحی و خیاطی از جمله هنرهایی است که شاکری از استقبال فراوان همرزمانش برای یادگیری آنها خبر میدهد. وی که قبل از اعزام به جبهه نزد دایی خود خیاطی میکرده یکی از معلمان در این زمینه بوده است.
دوران اسارت جدا از اثرات منفی که بر روحیه اسرا به جا میگذارد و تا سالها بعد آنها را تحت تأثیر خود قرار میدهد، یادگارهای مثبتی نیز به همراه دارد.
شاکری از بیماریهای عصبی و افسردگی سالها بعد از اسارت به عنوان اثرات منفی و از دوستان خوب و فرهنگ ایثار و فداکاری که آنجا جریان داشت، به عنوان یادگارهای مثبت اسارت یاد میکند و میگوید: «بچهها درون اردوگاه هر کاری که از دستشان برمیآمد برای هم انجام میدادند؛ مثلا خاطرم هست که آبی تمیز کنار دست عراقیها بود.
یکی از بچهها پارچهای را درون آن آب انداخت و آنقدر مک زد تا زمانیکه آب به این سر پارچه رسید، از شدت ضعف غش کرد؛ او اینکار را برای سایر همرزمانش انجام داد تا آنها اب تمیز بنوشند.»
علاوه بر اینها آزاده محله امیریه یادگارهایی نیز از آن دوران با خود به سختی خارج کرده که پیش روی ما میگشاید و درباره آنها چنین میگوید: «این پارچه گلدوزی شده را که دوستان شمالیام به من هدیه دادند، لای کمربندم پنهان کردم.
این پارچه دیگر را هم که خودم از تشک و نخهای حوله و سوزن درست شده با سیم خاردار دوختم در لایه زیرین جیبم پنهان کردم و با خود آوردم. خلاصه هر کدام از اینها را به نحوی از اردوگاه خارج کردیم؛ چرا که به دقت ما را میگشتند و نمیگذاشتند که یادگاری از آنجا با خود بیاوریم.»
عدسی با چاشنی شن و ماسه، خوراک هر روز صبح شاکری و دیگر اسرای اردوگاه تکریم بود. شکستن دندان و معدهدرد، نتیجه خوردن این عدسیها بود و بیغذایی نتیجه نخوردن آن! شاکری میگوید: «عراقیها به عمد یک مشت شن و ماسه اضافه هم در عدسیها میریختند و اسرا را مجبور به خوردن آن میکردند، هر کس شنها را جدا میکرد، ظرف غذایش را چپه میکردند و تا چند روز به او غذا نمیدادند.»
اسرا برای فرار از غذاهای کثیف اردوگاه دست به راهکارهای مختلفی میزدند. یکی از این راهکارها استفاده از پیت حلبی روغن ۵کیلویی به جای کتری، قوری، ماهیتابه و... بود.
شاکری میگوید: «هر ده نفر یک چراغ علاءالدین داشتند که ما با استفاده از همان چراغ و یک پیت حلبی برای خودمان چای و گاهی هم حلوا درست میکردیم. به عنوان مثال نانی به ما میدادند که وسط آن کاملاً خمیر بود ما این خمیر را زواله و آرد میکردیم و شب جمعهها در همان پیت حلی حلوا درست میکردیم.»
عراقیها از عشق و علاقه اسرا به امام خمینی (ره) خبر داشتند؛ به همین خاطر یکی از شکنجههای روحی که برای اسرا در نظر گرفته بودند، این بود که آنها را وادار کنند بگویند مرگ بر خمینی.
اما گفتن این جمله و تحمل این شکنجه برای اسرا بسیار سخت بود به مشورت با یکدیگر پرداختند و برای همین نتیجه این مشورت جایگزینی شعار «مرد است خمینی» به جای جمله درخواستی آنان بود.
محمدرضا شاکری میگوید: «عراقیها خیلی به فارسی مسلط نبودند و تفاوت مرد است و مرگ بر را نمیفهمیدند بنابراین در جلسهای که با سایر اسرا داشتیم تصمیم گرفتیم این شعار را به جای شعار مدنظر آنها بگوییم.»
عراقیها از تجمع اسرا هراس داشتند و به همین دلیل اجازه برگزاری عزاداری به آنها نمیدادند. اما اسرا برای این ممنوعیت هم راهکار داشتند. شاکری در توضیح این راهکار میگوید: «هر گروه یک نگهبان شب داشت که از میان خود بچهها انتخاب میشد.
بچهها بیشتر نگهبانانی را برمیگزیدند که توانایی خواندن نوحه داشتند. شبها نگهبان راه میرفت و نوحه میخواند اسرا هم زیر پتو سینه میزدند و عزاداری میکردند. عراقیها هم در خیال اینکه همه خوابند همه چیز را طبیعی قلمداد میکردند.»
«سیدخلیل» یکی از سربازان عراقی است که محمدرضا شاکری از وی به عنوان سنگدلترین شکنجهگر یاد میکند و میگوید: «دستان سیدخلیل دوبرابر دستان معمولی یک آدم بود و وقتی با این دستها به کسی سیلی میزد پاره شدن پرده گوش از طبیعیترین اتفاقاتی بود که میافتاد.
وقتی سیدخلیل، باز جوی عراقی به کسی سیلی میزد پاره شدن پرده گوش از طبیعیترین اتفاقاتی بود که میافتاد
او اسرا را در دو گروه روبهروی هم قرار میداد و از آنها میخواست هر یک به دیگری سیلی بزند. گاهی که بچهها آرام میزدند آنها را بیرون میکشید و با دودستش چنان ضربهای بر گوش آنها مینواخت که خون از گوشهایشان جاری میشد.»
وی با تاکید بر اینکه خوب و بد در همهجا یافت میشوند، گفت: «فردی بود به نام سیدخلیل که دو نفر از فرزندانش در ایران اسیر بودند او هرگز حتی یک تلنگر هم به کسی نزد؛ چراکه میگفت میترسم هر ضربهای که اینجا بزنم مشتی شود بر دهان فرزندانم بنابراین همیشه با بچهها خوب رفتار میکرد و حتی گاهی مخفیانه به آنها کمک میرساند.»
بیاحتیاطی یکی از اسرا و منفجر شدن نارنجکی در دست وی که منجر به زخمی شدن او و تنبیه چهل روزه اسرا میشود، از تلخترین خاطرات شاکری است که در توضیح آن میگوید: «روزی یکی از اسرا که بنّای ماهری بود را برای بازسازی انبار مواد منفجرهای به بیرون اردوگاه بردند، هنگام بازگشت با خود نارنجکی که در آنجا پیدا کرده بود، میآورد. این نارنجک در داخل اردوگاه منفجر میشود.
پس از این حادثه چند اتوبوس برای تحقیق پیرامون این قضیه که آیا اینکار با هدف قبلی بوده یا خیر، وارد اردوگاه میشوند و ۴۰روز تمام صبح و ظهر شب شکنجههای وحشیانهای میدهند که در آن آسیبهای جدی به بسیاری از اسرا وارد شد.»
ورود به ایران و دیدار با خانواده، شیرینترین لحظه زندگی شاکری بوده است. وی که تا لحظه دیدار با خانواده، خبر آزادی را باور نمیکرده است، با دیدن چهره مادر و پدرش پی به صحت این خبر میبرد.
شاکری میگوید: «آنقدر در این مدت به ما دروغ گفته بودند که هیچ کدام از ما آزادی را باور نمیکردیم. حتی برخی از اسرا میگفتند که احتمالاً میخواهند ما را سربه نیست کنند. خلاصه تا زمانیکه به عینه مادر و پدرم را ندیدم آزادی را باور نمیکردم.»
شاکری که در طول ۲۵ماه و ۱۳ روز اسارت هیچ ارتباطی با خانوادهاش نداشته میگوید: «همه افراد حاضر در اردوگاه ما به عنوان مفقودالاثر شناخته میشدند و هیچکس نشانی از ما نداشت. مادرم میگوید بارها به معراج شهدای تهران و مشهد سر زده و هر زمان آزادهای میآمده نزد آنها میرفته و عکس مرا میبرده تا بلکه نشانی از من بیابد، اما هیچ کدام از آنها مرا نمیشناختند.»
این آزاده محله امیریه با اشاره به دو نشانی که او را نسبت به دیگران خاص میکند، میگوید: «آن زمان بیشتر تیپها شبیه هم بود و به همین خاطر گاهی برخی آزادگان با دیدن عکس من خیال میکردند مرا میشناسند، اما زمانیکه مادرم از دو نشان من سخن میگفت آنها پی به اشتباهشان میبردند.»
ماهگرفتگی و بزرگ و پخش بودن انگشت کوچک دست راست نسبت به دست چپ به دلیل ماندن لای در کامیون نشانهای محمدرضا شاکری بود که تشخیص هویت او را راحتتر میکرد.
زمانی که رادیو اسامی آزادگان را اعلام میکرد، نام محمدرضا شاکری به عنوان دومین نام اعلام میشود و از آن زمان تا هنگام ورود شاکری به محله که حدود یک ساعت بیشتر نمیشده تمام کوچه و محله به همت همسایهها چراغانی میشود. شاکری میگوید: «پدر و مادرم خانهشان را عوض کرده بودند و به همین خاطر یک روز دیرتر از ورود من مطلع میشوند.
زمانیکه از بنیاد شهید پلاکاردی را به خواهرم میدهند و خبر از احتمال ورود من میدهند تا زمانیکه آنها برای دیدار من به نیروی هوایی میآیند زمان چندانی نمیگذرد و به همین خاطر آنها هم تا لحظه دیدار من نه چندان از صحت این خبر اطمینان داشتند و نه فرصتی برای چراغانی، اما در این مدت همسایهها با کمک هم و ظرف یک ساعت همه چیز را آماده کرده بودند.»
محمدرضا شاکری دومین نامی است که آزادیش از رادیو اعلام میشود، تمام کوچه به همت همسایهها چراغانی میشود
محمدرضا شاکری که امروز به همراه سه فرزند و همسرش در مجتمع امام رضا (ع) واقع در محله امیریه زندگی میکند، از همسایههایش رضایت کامل دارد و میگوید: «رابطهمان با همسایهها به شدت خوب است.»
او که مدیریت بلوک خود را به عهده دارد از هر فرصتی برای خدمت به همسایهها استفاده میکند. میگوید: «دوران اسارت جدا از نکات منفی که داشت ما را خودکفا و فنی کرد، هر وقت شیرآبی خراب میشود یا قفل دری میشکند یا حتی آسانسور ایراد پیدا میکند، همسایهها مرا میشناسند و من هم با کمال میل و بدون هیچگونه چشمداشتی کارشان را تا جایی که بتوانم راه میاندازم.»
شاکری ۴ماه بعد از آزادی با دختردایی خود ازدواج میکند، اما تا مدتها بعد از ازدواج هم هنوز درد و رنج دوران اسارت التیام پیدا نکرده بود و شاکری با بیماری عصبی روزگار میگذراند. وی از همسر و فرزندانش که حال وی را درک کرده و با او همراه بودند، بسیار تشکر میکند و کمکهای آنها را در بهبودی حال خود بسیار تأثیرگذار عنوان میکند.
* این گزارش پنج شنبه، ۳۰ مرداد ۹۳ در شماره ۶۳ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.